بقچه ای که بسته بودم رو برداشتم و اومدم یه جای دیگه . بچه که بودم بهم می گفتن که با غریبه ها حرف نزن. ولی یادم نداده بودند که چطور می شه با غریبه ها حرف نزد. من با یک غریبه حرف زدم. خیلی هم حرف زدم . انقدر که فکر می کردم آشنا ایم . اما اون غریبه بود . نباید باهاش حرف می زدم . حرف زدن با غریبه خطرناکه . بلا سر آدم میاره . اینجا همه غریبه اند . با هیشکی نمی تونم حرف بزنم . جالب اینکه انقدرها که ق.

Na ide figyelj te kis hülye gyerek olyan buzi vagy hogy itt állítod a faszod másoknak hazudozol ak. és hol a folytatás? 201010. A Szerelem mint olyan . 5 egyszerű tipp, hogy búslakodás helyett örömben teljen a napod! 201002. A Szerelem mint olyan . Vajon lehet esélye az embernek hogy újra boldog legyen másnak az oldalán? .

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند . مانده ای در حسرت نا گفته ها. روزهايي که به سختي ميگذرند. تصميم داشتم که توي روزهايي که مثل امروز به هم ريخته ام. اما هرچه قدر که فکر ميکنم ميبينم که نه توي روزهاي شاد و نه توي روزهاي ناراحتي خيلي چيزي براي گفتن ندارم. اما با اين همه ترجيح ميدم توي روزهاي ناراحتي با نوشتن يه کم خودم رو آروم کنم. نه اينکه فکر کنيد که مثلا توي روزهايي که ناراحتم اتفاق جديدي افتاده و يا وقتي که خوشحالم زندگيم زير و رو شده نه. از خبر شوک برانگيز يک بيماري.